نظریه جان لاک ذهن کودک مانند لوح سفیدی است و همه چیز از طریق تجربه کسب می شود و هیچ زمینهی از پیش تعیین شده ای وجود ندارد.
نظریه تکامل چارلز داروین بر زمینه های زیستی رشد توجه ویژه داشت و بسیاری از نظریه پردازان را به تاکید بر وراثت سوق داد.
اکثر روانشناسان رشد بر این عقیدهاند که نه فقط طبیعت و تربیت نقش مهمی در رشد ایفا می کند بلکه این دو به طور پیوسته در تعامل با یکدیگرند و رشد را هدایت میکنند.
رسش یا پختگی به مراحل متوالی نمو یا تغییرات بدنی گفته میشود که به طور فطری تعیین می شوند و به طور نسبی از روی دادههای محیطی مستقل هستند.
مفهوم مرحله از نظر روانشناسان متضمن رفتاری است که حول یک موضوع بارز دور می زند، یا رفتارهایی است که با مراحل قبل و بعد از آن تفاوت کیفی دارد. و همه کودکان این مراحل را با ترتیب مشابهی طی می کنند.
به دوره هایی گفته می شود که به شرط طبیعی بودن رشد، بروز می کنند.
اگر رفتار مورد نظر در این دوره حساس رشد بروز پیدا نکند، در دورههای بعد به حد کمال خود نخواهد رسید.
مسلم شده است که نوزاد با نظام حسی قابل استفاده و آمادهای برای یادگیری از محیط به دنیا می آید.
بینایی:
نوزادان از نظر بینایی دقت لازم را ندارند و خیلی نزدیک بین هستند.
شنوایی:
حس شنوایی، بسیار زود و پیش از تولد فعال می شود، به طوری که جنین حتی در حدود ۲۶ تا ۲۸ هفتگی به صدای بلند پاسخ می دهد.
چشایی و بویایی:
نوزادان قادرند مزه را در مدت کوتاهی پس از تولد تشخیص دهند. نوزادان بو ها را نیز از یکدیگر تمییز می دهند. آن ها سر خود را به طرف بویخوش برمیگردانند و ضربان قلب و تنفس آنها نیز پایین می آید.
یادگیری و حافظه:
شواهد مربوط به یادگیری و حافظه نوزاد در چند پژوهش کلاسیک دیده می شود. در یکی از آن ها نشان داده شد، نوزادی که فقط چند ساعت از تولدش میگذرد، می تواند سرش را بسته به صدای آهنگ یا زنگ، به طرف چپ یا راست برگرداند.
روانشناسان رشد شناختی را با توجه به نظریه ی روانشناس سوئیسی ژان پیاژه تبیین می کنند.
او کودک را به عنوان عامل فعال فرآیند رشد خود در نظر میگیرد نه دریافت کننده ی منفعل محرکهای محیطی یا رشد زیستی. او کودکان را 《جستجو گران دانشمندی》می داند که اشیا و رویدادهای محیطی را تجربه میکنند، تا ببیند چه اتفاق می افتد. در نتیجه این تجارب، طرحواره ها ساخته می شود.
طرحواره
عبارت از نظریه هایی است در این مورد که محیط فیزیکی و اجتماعی چگونه عمل میکند.
مرحله حسی-حرکتی: پیاژه دو سال نخست زندگی را مرحله حسی-حرکتی نامیده است. در این مرحله شیرخواران سخت در پی کشف روابط اعمال خود و عواقب این اعمال هستند.
کشف مهم این مرحله، مفهوم《 ثبات شیء》 است یعنی خبر داشتن از این که یک شیء حتی اگر در معرض حواس آنها نباشد،همچنان وجود دارد.
در حدود یک و نیم یا شش سالگی، کودک از نمادها استفاده می کند و کودک در این مرحله از رشد هنوز برخی از قواعد یا عملیات را درک نمیکند.
عملیات
عبارت از یک جریان عادی جدا کردن، کنار هم گذاشتن و تبدیل کردن اطلاعات به شکلی منطقی است.
پیاژه معتقد است که کودک در این مرحله به نگهداری ذهنی دست نیافته است.
نگهداری ذهنی عبارت است از درک این که مقدار ماده با تغییر شکل آن تغییر نمی کند.
ویژگی کلیدی دیگری در مرحله پیش عملیاتی،بر اساس نظریه پیاژه خود محوری است.کودک در این مرحله از دیدگاه های متفاوت با دیدگاه خودش آگاهی ندارد.کودکان فکر می کنند که دیگران محیط را آن گونه که خود آنها درک می کنند،می فهمند.
پیاژه برای نشان دادن این پدیده 《آزمون سه کوه》 را ترتیب داد.
مرحله عملیاتی: بین سنین ۷ تا ۱۲ سالگی کودکان مفهوم های مختلف نگهداری ذهنی را در می یابند و شروع به اجرای سایر دست کاری های منطقی در محیط می کنند.
مرحله عملیاتی عینی: کودکان ۸ ساله می توانند به آسانی نقشه خانه را بکشند. یعنی اگرچه کودکان از اصطلاحات انتزاعی استفاده می کنند، آن ها را فقط در ارتباط با اشیای ملموس به کار میبرند؛ اشیائی که از نظر حسی به آن دسترسی مستقیم دارند.
عملیات صوری:
حدود ۱۱ یا ۱۲ سالگی،کودکان به شیوه ی تفکر بزرگسالان میرسند.در این مرحله، فرد می تواند با اصطلاحات نمادین محض استدلال کند.
نقدی بر نظریه ی پیاژه:
نظریه پیاژه،مهمترین دستاورد فکری است که دیدگاه روانشناسان را نسبت به رشد شناختی کودکان متحول کرد با وجود این،روش های جدید و کامل تر آزمون کارکرد فکری نوزادان و کودکان پیش دبستانی نشان میدهد که،پیاژه توانایی های فکری آنها را دست کم گرفته است.
برخی پژوهشها و شواهد نشان میدهد که ممکن است مرحله عملیات عینی، مرحله ای همگانی از رشد نباشد که در سن مدرسه به وجود میآید،بلکه محصول فرهنگ،مدرسه، روابط کلامی، پرسشها و آموزشهای ویژه باشد.
جایگزین هایی برای نظریه پیاژه:
اکثر روانشناسان رشد توافق دارند که این یافته ها نشان می دهد،پیاژه توانایی های کودکان را دست کم گرفته است. با این همه اجماع بر سر بهترین جایگزین برای این نظریه وجود ندارد.
برخی از روانشناسان رویکرد پردازش اطلاعات و بعضی دیگر،رویکرد فراگیری دانش و یا رویکرد فرهنگی-اجتماعی را به عنوان جایگزین معرفی میکنند.
رویکردهای پردازش اطلاعات:
پژوهشگران بر این باورند که تکالیف استاندارد پیاژه نتوانسته است مهارت هایی را که بناست تکلیف مورد نظر را اندازه بگیرد از یکدیگر جدا کند.
رویکرد های فراگیری دانش:
بعضی از روانشناسان رشد بر این عقیدهاند که بعد از دوره کودکی،بزرگسالان و نوجوانان،فرآیندها و قابلیت های شناختی یکسانی دارند و مهمترین تفاوت آنها در این است که بزرگسالان اطلاعات بیشتری دارند.
منظور از دانش فقط گستره دانش نیست،بلکه درک عمیق تر از آن نیز مورد نظر است.
اگرچه پیاژه بر تعامل کودک و محیط تاکید دارد ولی محیط مورد نظر او محیط بلافاصله فیزیکی است و زمینههای اجتماعی و فرهنگی عملاً نقش در نظریه پیاژه ایفا نمی کنند در حالی که کودک باید دیدگاههای اختصاصی فرهنگ خود را درباره نقش های مورد انتظار از زنان و مردان و قوانین حاکم بر روابط اجتماعی خود یاد بگیرد در رویکرد اجتماعی و فرهنگی نباید کودک را به عنوان یک دانشمند در جستجوی دانش حقیقی فرض کرد بلکه او را یک تازه وارد به فرهنگ است که میخواهد یاد بگیرد که میشود و به واقعیتهای اجتماعی آن دور نگاه کند که اهل آن فرهنگ نگاه میکند.
در سالهای اخیر روانشناسان علاقهمند شدهاند تا چگونگی رشد فراشناخت_ تفکر درباره تفکر_ را در یابند این پژوهشگران اطلاعات کودکان در مورد حالات اساسی فکر مانند تمایلات ادراک ها باورها اطلاعات افکار اهداف و احساسات را مطالعه می کنند از نظر بارت شولمن سه گام اساسی در توالی رشد ذهنی کودک وجود دارد ابتدا در دو سال نخست کودکان برداشت های ابتدایی در مورد تمایلات و هیجانات و تجارب ادراکی ساده به دست میآورند کودکان درک میکنند که افراد ترسها و خواستههایی دارند و میتوانند چیزهایی را ببینند و احساس کنند.
رشد قضاوت اخلاقی
پیاژه علاوه بر مطالعه رشد فکری کودکان به چگونگی رشد قضاوت اخلاقی نیز علاقهمند بود قضاوتهای اخلاقی به معنای درک کودک از قوانین اخلاقی و جامعه است
به نظر پیاژه قضاوت های اخلاقی بر رشد شناختی کودک مبتنی است بر اساس مشاهداتی که از کودکان سنین مختلف به این نتیجه رسید که کودکان از قوانین شامل ۴ نخستین مرحله عملیاتی اتفاق میافتاد کودکان در این مرحله به بازی های موازی میپردازد که در آن قوانین خصوصی سی و مبتنی بر اندیشه فرد حاکم است.
این اصطلاح به جنبه هایی از شخصیت اطلاق می شود که به خلق و خو مربوط باشند مشاهده تفاوت خلق و خو در ابتدای زندگی دیدگاه سنتی شکل گیری رفتارهای کودکان در محیط را به چالش کشیده است .
پژوهش پیشتاز در زمینه خلق و خو در دهه ۱۹۵۰ که با گروهی 140 نفره از کودکان طبقه متوسط و بالا شروع شد اطلاعات نخستین از مصاحبه با والدین کودکان به دست آمد سپس مصاحبه با معلمان و آزمون هایی از کودکان نیز به آنها اضافه شد ابتدا کودکان در ۹ صفت نمره گذاری شدند سپس از ترکیب آنها سه نوع صفت استخراج شد.
کودک معمولی در دو ماهگی با دیدن چهره مادر یا پدر لبخند می زند با شادمانی از این پاسخ والدین تلاش می کنند تا کودک باز هم این کار را تکرار کند در واقع توانایی کودک در لبخند زدن در این سن کم می تواند نقش مهمی در پیوند والدین و فرزند داشته باشد والدین این لبخند را چنین تعبیر می کنند که کودک آنها را می شناسد و دوست دارد و همین موضوع والدین را تشویق می کند تا با محبت و اشتیاق بیشتر به کودک پاسخ دهند به این ترتیب نظامی از تقویت دوجانبه تعامل اجتماعی به وجود میآید و ماندگار میشود کودکان سراسر دنیا در سن مشابهی لبخند می زنند این امر نشان می دهد که وصفش نقش موثری در شروع لبخند زدن دارد کودکان نابینا نیز در همین سن لبخند می زنند و این نشان دهنده آن است که لبخند زدن پاسخی ذاتی است.
تمایل کودک به نزدیک شدن به افراد خاص و احساس امنیت در حضور آنان را دلبستگی گویند روانشناسان ابتدا این نظر را مطرح کردند که دلبستگی به مادر به این وجود است که مادر منبع غذاست که یکی از بنیادی ترین نیازهای کودک به شمار می رود اما بعضی از واقعیتها خلاف این امر را نشان داده
برای مثال جوجه های ناز و مرغ از همان ابتدا یه تولد غذای خود را می یابند و می خورند با این حال به دنبال مادران خود میروند و وقت زیادی را با آنها صرف می کنند تا سودگی خاطری که این پرندگان از حضور مادر به دست میآورند نمیتواند از نقش مادر در تغذیه سرچشمه بگیرد مجموعه آزمایشهای شناخته شدهای که روی میمون ها انجام شد نشان می دهد که دلبستگی مادر فرزند فراتر از نیازهای غذایی است.
هارلو اظهار داشت که توجه اندکی صرف پژوهشهای تجربی در مورد عشق شده است. «به دلیل کمبود آزمایش و پژوهش تجربی، نظریههایی که از سوی روانشناسان، جامعهشناسان، انسانشناسان، پزشکان یا روانکاوان درباره طبیعت واقعی عاطفه ارائه شدهاند همگی در سطح مشاهده، شهود و یا حدس و گمان باقی ماندهاند.» (هارلو، ۱۹۵۸).
بسیاری از نظریههای موجود درباره عشق، بر این ایده تمرکز داشتند که پیوند اولیه بین مادر و فرزند، صرفاً وسیلههایی برای به دست آوردن غذا، رفع تشنگی و جلوگیری از درد، از سوی کودک است. امّا هارلو عقیده داشت که این دیدگاه رفتاری به پیوند مادر- فرزند، ناکافی است و همه جوانب را در نظر نمیگیرد.
از آنجا که بعضی از کودکان در گروه های سه گانه دلبستگی نمیگنجند مطالعات جدید گروه چهارمی را به عنوان گروه سازمان یافته به تقسیم بندی ها افزوده است کودکان این گروه معمولاً رفتارهای متضاد ای از خود نشان می دهند ب
رای مثال وقتی مادر از آنها مراقبت می کند به او نگاه نمیکنند یا رفتاری اجتنابی و حیرت زده از خود بروز می دهند یا وقتی آنها را می خوابانند یک مرتبه فریاد می زنند حدود ۱۰ الی ۱۵ درصد کودکان امریکایی در این گروه قرار می گیرند.
گروه های دلبستگی کودک در آزمون های بعدی کاملاً ثابت می ماند مگر اینکه در خانواده تغییرات فاحشی در موقعیت زندگی اتفاق بیفتد.بنظر میرسد که الگو های ابتدایی دلبستگی ،بر چگونگی کنار آمدن کودک با مسایل جدید نیز تاثیر گذار است.در یک مطالعه،به کودک ۲ ساله ای مسائلی داده شد متضمن به کار بردن ابزارهایی بود بعضی از مسائل در حد توانایی کودک و برخی کاملا دشوار بود کودکانی که در ۱۲ ماهگی در گروه دلبستگی ایمن طبقه بندی شده بودند وسایل را با شور و پشتکار دنبال می نمودند و وقتی با مشکلی برخورد میکردند به ندرت گریه میکردند یا خشمگین می شدند و در صدد کمک گرفتن از بزرگسالان بر میآمدند.
اثرات مراقب روزانه
پژوهش اهمیت تجربههای دلبستگی ابتدایی در رشد کودکان پرسشهایی را در مورد اثر مراقبت روزانه بهعبارتی نقش مهم کودک در سلامت پایدار و کودکان پیش آورده است بسیاری از مردم درباره اثرات آن بر کودکان خردسال شک دارند و معتقدند که این مراقبت باید در خانه معمولاً توسط مادر انجام گیرد اما در جامعه ای که بیشتر مادران جذب نیروی کار هستند مراقبت روزانه مهدکودک یک واقعیت است.
هویت جنسیتی و سنخ جنسیتی
اکثر کودکان هویت جنسیتی یا احساس ثابتی از خود به عنوان زن یا مرد ندارند فرهنگهای مختلف تعریف های متفاوتی از رفتار اجتماعی مناسب زنان و مردان دارند این انتظارات ممکن است در طول زمان و همراه با فرهنگ عوض شود ولی با وجود همه این اختلافات هر فرهنگی در پی آن است که کودکان دختر و پسر خود را به زنان و مردان بزرگسالی برای آن جامعه تبدیل کند.
نخستین روانشناسی که هویت جنسیتی و سنخ جنسی را مورد توجه قرار داد،زیگموند فروید بود.
مرحله آلتی در رشد جنسی:
بر اساس نظریه فروید،کودکان در سه سالگی متوجه اندام های جنسی خود می شوند.
هر دو جنس در این سن از نظر زیستی متوجه تفاوت های جنسی خود میشوند.
عقده اودیپ :
هر دو در این سن،احساسات جنسی نسبت به والد همجنس مخالف و حسادت نسبت به والد همجنس به وجود میآید.
کودک با والد همجنس خود همانند سازی می کند یعنی کودک خصوصیات والد همجنس را جزو عملکرد خود می کند.
این نظریه به دلیل فقدان پژوهش های تجربی در نشان دادن اینکه کشف تفاوت های زیستی یا همانند سازی والد همجنس موجب هویت جنسی می شود،مورد انتقاد قرار گرفته است.
این نظریه در مقایسه با نظریه روانکاوی،توجیح مشخص تری برای سنخ جنسی دارد.این نظریه بر تنبیه و تشویق هایی تاکید دارد که کودک برای رفتار مناسب یا نامناسب جنس خود و مشاهده رفتار بزرگسالان دریافت میکند.
برخلاف نظریه روانکاوی،نظریه یادگیری اجتماعی،یادگیری رفتارهای مربوط به جنس را مثل یادگیری سایر رفتارها تبیین میکند.
کودکان به این دلیل رفتارهای مربوط به جنس خود را یاد میگیرند که به آن رفتار در فرهنگ آن ها پاداش داده شده و یا تقبیح می شود.به نظر می رسد که پدران بیش از مادران نسبت به رفتار مناسب جنسی نگران هستند به ویژه نسبت به پسرشان.
اگر والدین و سایر بزرگترهای کودک او را فارغ از قالب نقش جنسی بار بیاورند و بر رفتار سنخ جنسیاو اصرار نداشته باشند،همسالان برای اتخاذ رفتار جنسی مناسب بیشتر از والدین فشار می آورند و پسران بیش از دختران حساسیت به خرج میدهند.
اگرچه نظریه یادگیری اجتماعی به نحوه قابل قبول به تبیین بسیاری از پدیده های مربوط به سنخ جنسی پرداخته است،شواهدی وجود دارد که نشان می دهد این نظریه نمی تواند بعضی از موارد را به راحتی توضیح دهد.
۱_ این نظریه،کودک را به عنوان یک دریافت کننده منفعل نیروهای محیطی،پدر و مادر و همسالان و وسایل ارتباط جمعی تلقی کرده است که همه کارها برای کودک《انجام》می دهند.این دیدگاه با شواهدی در تعارض است که نشان میدهد کودک،خود نقش های غالب جنسی را می سازد.
۲_ کودکان الگوی رشدی جالبی در مورد قوانین جنسی دارند.برای مثال اکثر کودکان ۴ و ۹ ساله بر این باورند که هیچ گونه محدودیت جنسی در انتخاب شغل نباید وجود داشته باشد.اما در بین این دوسن،یعنی در شش و هفت سالگی کودکان معتقدند که باید محدودیت هایی در این زمینه وجود داشته باشد.کودکان در این سنین در مرحله اخلاق واقع گرا هستند به همین دلیل این اعتقاد را دارند.
کالبرگ بر اساس نظریه پیاژه،نظریه ای در باب سنخ جنسی مطرح کرد.بر اساس این نظریه،هویت جنسی به کندی،در سنین ۲ تا ۷ سالگی و بر اساس اصول مرحله پیش عملیاتی شکل می گیرد. وابستگی بیش از حد کودک به برداشت های بصری و ناتوانی در نگهداری هویت اشیا به هنگام تغییر ظاهری،به مفهوم جنس هم مربوط میشود.بنابراین درک اینکه جنس فرد به رغم سن یا ظاهر تغییر نمی کند،《ثبات جنسیتی》نام دارد و با نگهداری ماده در مورد گلوله های خمیر و آب و… قابل قیاس است.
شواهد قوی در تایید نظریه کالبرگ در زمینه مراحل عمومی هویت نقش جنسی وجود دارد.این نظر که هویت نقش جنسی تنها پس از نگهداری جنسیتی پایدار می شود،فعلا تایید نشده است.
نظریه کلبرگ همانند نظریه یادگیری اجتماعی نمیتواند این سوال اساسی را پاسخ دهد که چرا در ابتدا کودکان خود_پنداری خود را حول مونث یا مذکر بودن سازمان میدهند.چرا جنس از دیگر قابلیتهای تعریف خود،پیشی میگیرد.
مجموعه ای از باورها در مورد جنسیت،طرحواره های جنسیتی را تشکیل میدهد.
دو نظریه یادگیری اجتماعی و هم شناختی_رشدی،توضیحاتی منطقی به ما ارائه دادند که ،چگونه کودکان اطلاعاتی در مورد قوانین فرهنگی،هنجارهای رفتار جنسی مناسب،نقش ها و ویژگی های شخصیتی کسب میکنند.ولی فرهنگ درس های عمیق تری به کودک می دهد آن این است که،تمایز بین مرد و زن چنان مهم است که میباید به عنوان عینک تلقی شود که سایر جنبههای فرهنگی از ورای آن قابل درک باشد.
طرحواره جنسیتی توسط والدین و معلمان به طور مستقیم آموزش داده نمیشود بلکه این طرحها به طور پنهانی و در برنامه روزانه فرهنگ،آموزش داده می شود.
نوجوانی به دوره انتقال کودکی به بزرگسالی گفته میشود و تقریباً از ۱۲ سالگی تا ۱۹ سالگی،که رشد جسمی تا حدودی کامل شده است ادامه دارد.
در این دوره فرد به بلوغ جنسی می رسد.و هویت خود را به عنوان فردی مستقل از خانواده شناسایی می کند.
رشد جنسی: دوره ای از بلوغ جنسی است که کودک از نظر زیستی به انسانی قادر به تولیدمثل تبدیل می شود.
این دوره با تغییرات جسمانی بسیار سریع آغاز می شود و با رشد تدریجی اعضای تناسلی و بروز خصلت های ثانوی مانند برآمدن پستان در دختران،درآمدن ریش در پسران و پیدا شدن موی زهار(در هر دو جنس)همراه است.
منارچ:نخستین دوره قاعدگی است.
تفاوت های بسیاری در زمینه سن شروع بلوغ،در مورد شروع و میزان پیشرفت آن وجود دارد.دختران به طور میانگین در سن ۱۲ سالگی به بلوغ می رسند و پسران به طور میانگین در سن حدود ۱۴ و۶ ماهگی و دو سال دیرتر از دختران به بلوغ می رسند.
در عرف نوجوانی را دور《طوفان و احساس فشار》میدانند که ویژگیهای آن دمدمی بودن،آشفتگی و سرکشی است ولی پژوهشهای جدید این دیدگاه را تایید نکرده اند.
بسیاری از نوجوانان رفتارهای نگران کننده را آزمایش میکنند ولی تنها در تعداد کمی از نوجوانان پایدار می ماند.ممکن است برخی از این مسائل به طور مستقیم با تغییرات هورمونی بلوغ ارتباط داشته باشد،ولی بیشتر آنها با آثار فردی و اجتماعی،تغییرات جسمی، ومهم تر از همه به زمان رویداد این تغییرات بستگی دارد.
زودرس یا دیررسی بلوغ بر رضایت نوجوانان از ظاهر خود و پنداشت آنان از بدنشان اثر می گذارد.
نوجوانان برای فراموش کردن هویت های شخصی خود از والدینشان دوری می کنند و بسیاری از والدین نیز از این موضوع اندوهگین می شوند.
والدینی که مقتدر،صمیمی و حمایتگر_ولی پایدار و روراست در اصول و اجرا_هستند نوجوانانی دارند که دوره نوجوانی خود را با کم ترین مسائل پایدار سپری کردهاند.
اما والدینی که اقتدار گرا هستند(سختگیر و صمیمیت کم آشکار)یا بسیار آسان گیر هستند،معمولاً با مسائل هیجانی و رفتاری بیشتری روبرو می شوند.
رشد هویت: اریک اریکسون بر این عقیده بود که مهمترین وظیفه نوجوانان،یافتن هویت است.یعنی یافتن پاسخ برای پرسش هایی چون《من کیستم؟》و《کجا میروم؟》.
بحران هویت: اریکسون بحران هویت را به عنوان فرایند فعال خود_توصیفی به کار برد وآن را بخشی از روانشناختی یکپارچه به حساب آورد.
در جوامع ساده،که سرمشق های کسب هویت محدود و نقشهای اجتماعی محدود است،وظیفه احراز هویت نسبتا آسان است.
در جوامع پیچیده،برای بسیاری از نوجوانان هویتیابی کار مشکلی است.نوجوانان در این جوامع با الگوهای رفتاری و متنوعی روبرو هستند در نتیجه،تفاوت چشمگیری در جریان هویت یابی به وجود می آید.
کمال مطلوب این است که بحران هویت در اوایل ۲۰ سالگی تا حدود ۲۵ سالگی حل شود.وقتی این فرایند با موفقیت طی شود،گفته میشود که فرد به هویتی دست یافته است.
توجه شما را به یک ویدیو کوتاه درباره بحران هویت جلب می نمایم | کلیکآشفتگی نقش: تا زمانی که فرد بحران مدیریت را حل نکرده است،هیچ گونه احساس ثابتی از خود یا معیارهای درونی برای ارزشیابی خود در بسیاری از زمینه ها ندارد.اریکسون این عدم موفقیت را آشفتگی نقش نامیده است.
مارسیا بر اساس مصاحبه باز به چهار موقعیت یا پایگاه هویت دست یافت:
هویت موفق: افرادی که در این پایگاه قرار می گیرند بحران هویت را پشت سر گذاشته اند.آنها نسبت به ایدئولوژی انتخابی خود متعهد بوده و در زمینه شغلی تصمیم گیری کرده اند.
این افراد باورهای سیاسی و مذهبی خانواده خود را آزموده آن هایی را که با ایدئولوژی آنها جور نیست،کنار گذاشته است.
هویت زودرس: این افراد به موقعیت شغلی و ایدئولوژیک متعهد هستند،ولی هیچ نشانه ای از اینکه بحران هویت را طی کردهاند ندارند.این افراد متعهد و دنبال رو هستند،مذهب خانوادگی را بدون چون و چرا میپذیرند و سیاست دوری میکنند.
همین طور که نوجوان از نظر شناختی رشد می کند،ویژگی های انتزاعی شخصیت خود را نیز می شناسد.او به مرور به باورها و معیارهایی شخصی خود توجه میکند تا قیاس های اجتماعی.در موقعیت های مختلف خود پنداره تفاوت می کند.و بنابراین وقتی با والدین خود هستند،خود را متفاوت با زمانی می پندارد که با دوستان خود هستند.
در شروع نوجوانی است عزت نفس ناپایدار است ولی در اواخر نوجوانی این ناپایداری از بین می رود.
هویت های دیررس: این افراد در میانه راه بحران هویت قرار دارند،به طور فعال در جستجوی هویت خود هستند اما تضادهای بین نقشهای والدین برای آنها علایق خود را حل کردهاند.
هویت مغشوش: این اصطلاح برابر با اصطلاح آشفتگی نقش است که اریکسون آن را به کار برده است.در این موقعیت افراد احساس مشخصی نسبت به هویت و مسئولیت خود ندارند.افراد احساس یکپارچه ای از خود ندارندو دارای انسجام فکری لازم نیستند.